از زمین شاخه نئی در آمد تا کام مردمان را با شکر خویش شیرین کند
کاش نی قلم من نیز چنین شکرافشانی کند.
امید . . .
شب که جوی نقره مهتاب بیکران دشت را دریاچه می سازد
من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد
شب که آوایی نمی آید ؛ از درون خامش نیزارهای آبگیر ژرف
من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد.
شب که می خواند کسی نومید ؛ من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی که بام خانه همسایه ام را گرم می بوسد
صدف
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1382 ساعت 12:52 ق.ظ
سلام....... وبلاگ قشنگی دارید .......
مرسی که به من سر زدید ...
سبز ترین بهار ..
باه