شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد |
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد |
عجب است اگر توانم که سفر کنم زدستت |
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟ |
زمحبتت نخواهم که نظر کنم به رویت |
که محب صادق آن است که پاکباز باشد |
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن |
که دعای دردمندان زسرنیاز باشد |
«آن را که به دل زعشق مهتاب افتد
کی از بد و بیم خلق در تاب افتد
بنگر که به قدر ذره ای تر نشود
گر دامن آفتاب در آب افتد»
مهم آن است که عشق باشد...
«آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست !»
و عشقی که خدایی باشد٬ چه دلنشین است ...
خدایا
تو با آن بزرگی
در آن آسمانها
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا؟
صدا کن مرا ..
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید !
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت « عشق » این است
کسی نیست !
بیا زندگی را بدزدیم ٬آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیز ها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی « عشق » را ...