امروز درست سه ماهه و شش روزه که ندیدمت!
آمدی
در نخستین روز از بیست و سومین سال تولدم
پس از گذشت ماهها که نبودی
روزهایی که همچو سال گذشتند!
پنجره در قاب شیشه تیره بود
کلامی گفته نشد و صدایی رساتر از نگاهمان به گوش نمی رسید
دستم را بوسیدی
شعله ی عشق در وجودم زبانه کشید
و به روز خاکستری تولدم نوری را بخشیدی؛
که پیش از این صاحب آن بود!