پیدا
قاب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد
در باز شد و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگ هایم ازتپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا برای او
تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشمم قدم گذار
که این همه در انتظار توست
نظر نه به سود و زیان کنم
هر آنچه بگویی همان کنم
بگو که بمان، یا بگو که بمیر
اراده ی من اختیار توست
به گوشه ی چشمی نگاه کن
ببین چه به پایت فکنده ام
مگر به نظر کیمیا شود
دلی که چنین خاکسار توست
به دار و ندارم نگاه کن
که هیچ به جز عاشقی نماند
تمام وجودم همین دل است
تمام دلم بی قرار توست
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هر چه هست
باغ ها٬ گل ها٬ سحر ها٬ آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها٬ خورشید ها٬ مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب٬ در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
در شب من خنده ی خورشید باش
آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوج ها
سایه ی عشق منی جاوید باش
ای صبوحی بخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
روشنای خنده ی ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
. خود بیا و ساغر امید باش