چشمه
در پناه بنه ای٬ روی کمرگاهی دور
چشمه ای زمزمه می کرد مدام
چشمه ای زنده سراینده دل شادی ها
چشمه ای روشن و روشنگر تاریکی ها
روی شیب تپه و دره دوید
رخ آشفته علف ها را٬ شست
شانه زد زلف گل وحشی را
دل خاموش چمن را کاوید
هیچ کس چشمه ی جوشنده به بازی نگرفت
صورت هیچ کسی در دل او سایه نریخت
راه ها رفت و کس آگاه نشد
نغمه ها زد که کس آن را نشنید
گرچه پیوند نهان با دل کوهستان داشت
آرزو داشت ببیند رخ دریاها را
آرزو داشت بریزد به دل اقیانوس
تا بیابد خود را
در نوردد همه صحراها را :
« آه اگر دشت عطش کرده لبانم نمکد
وای اگر تیزی آن سنگ نکوبد بالم
یا اگر تندی آن کوه توانم نبرد
ماسه ی ساحل امید٬ به تن خواهم شست
روی دریای پر از موج گران٬ خواهم دید »
گرچه کس قصه آن چشمه٬ نشنوده هنوز
باز در روی کمرگاه و فراز دره
چشمه ای می جوشد
چشمه ای هست که می خواند باز
چشمه ای هست به راه...
ای نزدیک...
در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
و اینک شاخه نزدیک؛
از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست٬ عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان تر
وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش رابه پایم ریخت
و من٬ شاخه نزدیک
از آب گذشتم از سایه به در رفتم
رفتم غرورم را بر ستیغ عقاب شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
خم شو٬ شاخه نزدیک
پیوند
از قلب من که دشت بزرگیست
دشتی برای زیستن باغ های مهر
غم با تمام تیرگیش کوچ می کند
در نور پاک صبح
اندام من ز خواب گران می شود تهی
در دستهای من
گویی توان گمشده یی یافت می شود
از قلب من که دشت بزرگیست
دشتی برای زیستن باغهای مهر
اینک گیاه دوستی جاودانه یی
سر میکشد ز نور توانبخش آفتاب
آوند این گیاه پر از خون آشتی است
من این گیاه را
تا بارور شود
با نو گیاه دوستی دستهای تو
پیوند می زنم