باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند :
«باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است !»
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید :
«چه بیابانهایی ! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند»
باید این ساعت٬ اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری٬ پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند :
«باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست !»
پشت دیوار کسی می گذرد٬
می خواند :
«باید عاشق شد و رفت
بادها در گذرند»
به عمق دریا، به وسعت صحرا
بلندی کوههای راستینی
و ایستایی را در تو می بینم
گام های استوار را در تو می جویم
من تو را می شناسم، از دور دست رویا
عشق پناه گرفته در وجودت
آسان می کند، شناخت دریا را
مهر درمان ناپذیرت
آسان می کند شناخت صحرا را
صداقت و ایمانت
آسان می کند باور کوهها را
من تو را می شناسم ...