گل یخ

بوی گل یخ بود که میبرد ز هوشم

میخواند سخن های دلاویز به گوشم

بوی گل یخ رازگشای غم من بود

افسونگر و جان پرور 
                          با من به سخن بود
گفتم:
عطش از آتش اگر نیست؛ چگونه ست

کاین آتشم اینگونه عطشناک به جان است؟

گفت: این همه از گرمی آن عشق نهان است!

این گرمی جانبخش؛ تو را در همه احوال

نیروی تکاپوی دل و دست و زبان است

جان مایه شعر تو همین گرمی عشق است

زنهار؛

آنرا به همه حال فزاینده نگهدار
تا چون منت آن روز که از شاخه بچینند
صد سال دگر باز
در شعر تو این بوی خوش عشق ببینند!

محراب

تهی بود و نسیمی.

سیاهی بود و ستاره ای.

هستی بود و زمزمه ای.

لب بود و نیایشی.

« من » بود و « تو » یی:

نماز و محرابی.



 

تا روز مبادا . . .

جایی که شبنم گل؛ خود تگرگه

باغ پاییزی ما مسلخ برگه

وقتی میرغضب خداوند زمینه

وقتی هر شب زده ای ستاره چینه

از تو خوندن؛ از تو سر رفتن و موندن

حیرت و حسرت دیرینه همینه

ای هوای تازه ی باغ معلق

ای قدیمی؛ مثل خواب دور زورق

همتی کن پای این طاق شکسته

دل دلی کن؛ ای صدای خوب بر حق

زخمه های هق هق تو؛ مرهم من

ای تو راه باز پرپیچ و خم من

با تو رفتن تا ته خواب پریا

با تو رقصیدن تا آخر صداها

چه شکوهی داره با تو؛ با تو رفتن

تا همیشه؛ حتی تا روز مبادا . . .

حرف . . .

رود قصیده بامدادی را در دلتای شب مکرر میکند

روز از آخرین نفس شب پر انتظار آغاز میشود

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن عابد و معبود و عبادت و معبد

جلوه ای یکسان دارند: بنده پرستش خدای میکند؛ هم از آن گونه

                                                                             که خدای بنده را.
زیباترین حرفت را بگو
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه یی  بیهوده  میخوانید
چرا  که  ترانه  ما  ترانه  بیهودگی  نیست
چرا  که  عشق  حرفی  بیهوده  نیست
حتی  بگذار  آفتاب  نیز  برنیاید
به  خاطر  فردای  ما  اگر  بر  ماش  منتی  است
چرا  که  عشق  خود  فرداست
                      خود  همیشه است. 

در آن لحظه

در آن پر شور لحظه...

دل من با چه اصراری ترا خواست،

و من میدانم چرا خواست،

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

که نامش عمر و دنیاست ،

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست .