گل یخ

بوی گل یخ بود که میبرد ز هوشم

میخواند سخن های دلاویز به گوشم

بوی گل یخ رازگشای غم من بود

افسونگر و جان پرور 
                          با من به سخن بود
گفتم:
عطش از آتش اگر نیست؛ چگونه ست

کاین آتشم اینگونه عطشناک به جان است؟

گفت: این همه از گرمی آن عشق نهان است!

این گرمی جانبخش؛ تو را در همه احوال

نیروی تکاپوی دل و دست و زبان است

جان مایه شعر تو همین گرمی عشق است

زنهار؛

آنرا به همه حال فزاینده نگهدار
تا چون منت آن روز که از شاخه بچینند
صد سال دگر باز
در شعر تو این بوی خوش عشق ببینند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد