باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند :
«باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است !»
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید :
«چه بیابانهایی ! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند»
باید این ساعت٬ اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری٬ پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند :
«باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست !»
پشت دیوار کسی می گذرد٬
می خواند :
«باید عاشق شد و رفت
بادها در گذرند»
سلام با بلاگت کلی حال کردم میشه لینک یا لوگو من بزاری مرسی