پریشانی
چون زلف توام جانا؛ در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم؛ در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم؛ من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری؛ تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر؛ بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را؛ بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی؛ در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم؛ تو اشک مرا مانی
از آتش سودایت؛ دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی؛ دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو؛ نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من؛ نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت؛ کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان؛ شاید که نگردانی