اینجا بین زمین و هوا معلقم..
بعد از یک عمر فهمیدم تو هستی. شک نداشتم که تو هم هر از گاهی به من فکر می کنی
اما این چه حکایتی شد؟
من باید چه کنم که ببخشی و درد را تمام کنی؟ درد هفت هشت ساله، درد یک عمر، درد دوری، گریه شبانه، صحبت های در تاریکی لب پنجره
من حتی جرات نداشتم در خواب تو را ببینم
پیدایم کن صدف؛ اسمم را صدا بزن
از این برهوت و برزخ بیرونم بکش
می خواهمت.. می خوانمت ، به اندازه همه این عمری که بی تو رفت و نمی دانی چه بر من گذشت...